آرمان اصفهان
11:50 - جمعه 20 فروردین 1395

آپارتايد امريكايي

در يك تقسيم‌بندي، نژادپرستي را به دو نوع پنهان و آشكار تقسيم مي‌كنند. در نژاد‌پرستي پنهان بر پايه معيارهاي فرهنگي روابط قدرت نژادپرستانه كه متضمن فرادستي غرب و فرودستي شرق است عنوان مي‌شود.

به گزارش آرمان اصفهان؛ نژاد و قوميت از جمله مفاهيم مهم و پيچيده جامعه شناختي هستند كه همواره مورد نظر جامعه‌شناسان بوده‌اند. «نژاد» يك مفهوم زيست شناختي است در حالي كه «قوميت» يك مفهوم كاملاً اجتماعي است.

در حالي كه قوميت يك مفهوم مدرن است و تا قبل از دوره مدرن ما چيزي با نام قوميت نداشتيم اما نژاد به نوعي تاريخي بس ديرينه دارد اما نژاد‌سازي و نژاد در معنايي جديد نيز مفهومي مدرن تلقي مي‌شود. در واقع بايد گفت كه مدرنيته دست به يك بازانديشي و مفهوم‌سازي در راستاي آرمان‌ها و ايد‌ه‌آل‌ها‌ي خود زده است و هر مفهومي را از بار معنايي گذشته خود كه به نوعي ريشه در سنت داشته جدا ساخته است. «دست‌كم از زمان توكويل و دهه 1830 تا‌كنون، بسياري از انديشمندان اجتماعي معتقد بودند كه نژاد بزرگ‌ترين چالش امريكاست.

حال چه بوميان امريكايي(سرخپوست‌ها) در كانون توجه قرار داشته باشند يا سياهان، چيني‌ها و ژاپني‌ها يا مكزيكي‌ها نژاد براي امريكايي‌ها همان حكمي را دارد كه طبقه براي بريتانيايي‌ها، ايتاليايي‌ها يا فرانسوي‌ها. نژاد است كه امريكا را به مثابه يك كشور گرفتار تفرقه و وجدان شهروندانش را دچار عذاب مي‌كند.» (سيدمن، 309: 1391). مارتين لوتركينگ از جمله افرادي است كه در اعتراض به تبعيض نژادي در امريكا رهبري جنبش حقوق مدني را بر عهده گرفت.

او خدمت زيادي به جامعه امريكا كرد اما نهايتا در چهارم آوريل 1968 از سوي برخي افراد و جنبش‌هايي كه برابري نژادي را نمي‌پذيرفتند به قتل رسيد. او معتقد بود كه سياهپوستان امريكا حق دارند مستقل و آزاد زندگي كنند و زيردست سفيدپوستان نباشند. اما چرا جامعه امريكا اينقدر با مسئله نژادپرستي گره خورده است كه از همان زمان تا امروز سياهان اين كشور، توسط يا با حمايت مدرن‌ترين دولت دنيا به آساني به خاك و خون كشيده مي‌شوند و بدين سان رفتاري بدوي از سوي دولتي مدرن حادث مي‌شود؟ مي‌كوشيم تا در ادامه اين سؤال را مورد بررسي قرار دهيم.

نظريات استعماري
نظريه‌هاي علمي درباره نژاد در اواخر سده هيجدهم و اوايل سده نوزدهم پديد آمدند. اين نظريه‌ها براي توجيه نظم اجتماعي نوپايي مورد استفاده قرار مي‌گرفتند كه طبق آن انگلستان و ساير ملل اروپا به قدرت‌هاي امپراتوري حاكم بر سرزمين‌هاي تابع خود تبديل مي‌شدند. كنت جوزف آرتور دوگوبينو(1816- 1882) كه گاهي او را پدر نژادپرستي مدرن مي‌نامند، از وجود سه نژاد سخن مي‌گفت: سفيد(قفقازي)، سياه(زنگي) و زرد مغولي. به گفته دوگوبينو، نژاد سفيد صاحب هوش برتر، اخلاق و اراده قدرت است. همين صفات و كيفيات ذاتي است كه اساس گسترش نفوذ غرب در سراسر جهان است. در مقابل سياهان كه از همه فرو مرتبه‌ترند، سرشت حيواني دارند و فاقد اخلاقند و ثبات عاطفي ندارند. انديشه‌هاي دوگوبينو و طرفداران نژادپرستي علمي بعدها آدولف هيتلر را تحت تأثير قرار داد و اين انديشه‌ها را به هيئت ايدئولوژي حزب نازي درآورد و همچنين روي ساير گروه‌هاي سفيدسالار مثل كوكلاس كلان در ايالات متحده و معماران آپارتايد در آفريقاي جنوبي نيز تأثير گذاشت( گيدنز، 1386:357)
اين موضوع در واقع به واسطه فرايند نژاد‌سازي به‌وجود آمد. گيدنز در اين زمينه عنوان مي‌كند جمعيت‌هاي غير اروپايي چنان نژادسازي شدند كه در مقابل نژاد سفيد اروپايي قرار گيرند(گيدنز، 1386:358). به اين صورت كه در فرايند نژاد‌سازي سفيدهاي اروپايي با عنوان نژاد برتر تلقي مي‌شوند و ساير نژادها ذيل نژاد سفيد معنا مي‌يابند؛ به اين صورت كه به تناسبي كه ساير نژاد‌ها به نژاد سفيد نزديك شوند تشخص مي‌يابند، چراكه نژاد سفيد، تنها نژادي بوده كه توانسته است «در دوره مدرن تمدن‌سازي كند» و به اين تناسب هر چه ساير نژاد‌ها بتوانند در فرايند تمدن مدرن نقشي را ايفا كنند، سبب مي‌شود كه اعتلاي مدرنيته به حد اعلا برسد و اين نكته‌اي است كه ما بر اساس آن متوجه مي‌شويم كه نژاد برساخته‌اي ايدئولوژيك است كه به نوعي با ايجاد تمايز‌بخشي سبب ايجاد و بازتوليد الگوهاي قدرت و نابرابري در جامعه شود. اين موضوع نشان مي‌دهد كه تمايز نژادي، در واقع چيزي بيشتر از يك تقسيم‌بندي صرف از بيان تفاوت‌هاي ژنتيكي و طبيعي انساني است.

تمايز نژاد‌پرستي مدرن و نژاد‌پرستي بدوي
نژادپرستي جديد با نژادپرستي قديم اما متفاوت است؛ نژادپرستي قديم داراي جنبه‌هاي زيست شناختي قوي بود اما نژادپرستي جديد داراي جنبه‌هاي فرهنگي عميق است و به نوعي حتي مي‌توان مدعي شد كه نژادسازي يك پروسه است تا يك فرايند. «طبق اين ديدگاه، سلسله مراتب برتري و فرودستي بر اساس ارزش‌هاي فرهنگ اكثريت برساخته مي‌شود. گروه‌هايي كه با اكثريت تفاوت دارند ممكن است به حاشيه رانده شوند يا به سبب امتناع از همانندگردي با اكثريت مورد تهمت و افترا قرار گيرند. گفته مي‌شود نژادپرستي جديد ابعاد سياسي آشكاري دارد.‌»(گيدنز، 367: 1386).
از جمله نظرياتي كه درباره نژادپرستي وجود دارد مي‌توان به نظريات جامعه شناختي و روانشناختي اشاره كرد. «سپر بلا كردن» از جمله نظرياتي است كه در حوزه روانشناسي قرار دارد. اين موضوع زماني رخ مي‌دهد كه «دو گروه قومي محروم به دليل عوايد اقتصادي به رقابت با هم بر مي‌خيزند. براي مثال كساني كه دست به حمله‌هاي نژادپرستانه عليه سياهان مي‌زنند غالباً موقعيت اقتصادي مشابهي با سياهان دارند.»(همان).
از منظر جامعه‌شناختي نيز براي تبيين مسئله نژاد‌پرستي كوشيده شده است تا با نظريات گوناگوني اين مسئله مورد تبيين قرار گيرد. از جمله نظريات جامعه‌شناختي در تبيين نژادپرستي مي‌توان به «قوم مداري»، «انسداد گروه» و «تخصيص منابع» اشاره كرد. انسداد به فرايندي اطلاق مي‌شود كه گروه‌ها از آن طريق، مرزهاي جداكننده خود و ديگران را حفظ مي‌كنند و زماني كه نابرابري‌ها در توزيع ثروت و كالاهاي مادي نهادي شوند، تخصيص منابع صورت مي‌گيرد. اما موضوعي كه بسيار مهم به نظر مي‌رسد اين مسئله است كه در دوران مدرن و چه بسا دوره‌اي كه حتي در حال گذار به پست مدرنيته است، آن هم در كشورهاي با داعيه حاكميت بر جهان مدرن، چگونه نژادپرستي امكان دارد؟
هرچند يكي از ويژگي‌هاي اساسي دوران مدرن داشتن خصلت تسامح و مدارا آن هم در جامعه‌اي كه داراي تكثرگرايي است و در واقع بايد گفت كه پلوراليسم يكي از اجزاي اصلي جامعه مدرن تلقي مي‌شود كه در آن ديگر برتري نژادي معنايي نمي‌يابد اما اين تنها در شعار ميسر مي‌شود، چراكه در پلوراليسم، مدرنيته اجازه ابراز وجود به هيچ كدام از ساختارهاي فرهنگي‌اي كه در برابر ارزش‌هاي مدرن قرار دارند را نمي‌دهد.

به بيان ديگر به تعبير ماركس هر چيز سفت و سختي در برابر مدرنيته دود مي‌شود و به هوا مي‌رود. همچنين نژادپرستي امريكايي و برتري سفيدپوستان را كه نسبت با ساير نژادها روا داشته مي‌شد را به نوعي مي‌توان ناشي از ترسي دانست كه داراي ريشه‌هاي تاريخي در امريكا مي‌باشد. به اين صورت كه وقتي اولين بار سفيدها به قاره امريكا وارد شدند برخوردي با بوميان سرخپوست آن نواحي داشته‌اند به گونه‌اي كه آنان را انسان به حساب نمي‌آوردند و همين موضوع سبب شد تا در برابر مهاجران ديگر احساس ناامني داشته باشند. جالب است حتي سفرنامه‌نويسان امريكايي با وجود مشاهده بوميان سرخپوست در امريكا به عنوان صاحبان اصلي اين سرزمين در متون خود مي‌نوشتند هيچ انساني در اين قاره زندگي نمي‌كند! گويي انسان فقط يك نژاد است و آن نژاد سفيد و هر آنچه جز آن در شمار جانورانند.

منافع اقتصادي در گرو نژادپرستي
موضوع ديگري نيز وجود دارد و آن اين است كه اروپاييان داعيه استعمار و آباداني را داشتند در حالي كه عملاً در پشت اين تفكر تنها منافع اقتصادي آنان نهفته بوده است براي همين نيز اين تفكر را به ساير كشورها القا كردند كه تعصب قومي مسئله‌اي است كه توحش را به همراه دارد و به واسطه تغيير در سبك زندگي آنان سعي داشتند. يكدست شدن جامعه باعث مي‌شد حجم توليدات انبوه كشورهاي اروپايي در كشورهاي مستعمره به صورت يكجا و يكنواخت به فروش برسد و تفاوت سلايق در ميان مردمان جوامع به حداقل برسد و اين موضوع هزينه‌هاي توليد را تا حدود زيادي كاهش داده و منجر به افزايش حاشيه سود سرمايه‌داران مي‌شد، چراكه اساساً يكي از تفكرات قوي كه در كشورهاي رنگين پوست مورد استعمار برابر پذيرش مدرنيته و كالاهاي اقتصادي آنان مقاومت مي‌كرد، تعصبات نژادي بوده است و اين كار را به واسطه استعمار انجام دادند.

اين در حالي بود كه درست در زماني كه اين تفكر (لزوم يكدست شدن فرهنگي با نژاد سفيد و از بين بردن سلايق نژادي و قومي) در كشورهاي مستعمره القا مي‌شد، در سرزمين‌هاي خودشان جنبش‌هاي نژادپرستانه متعددي شكل گرفتند كه حتي بعضاً شيوه‌هاي قهرآميزي نيز بروز مي‌دادند.

مانند «كوكلاس‌كلان»‌ها كه برخورد بسيار خشونت‌آميزي با ساير قوميت‌ها و نژادها به ويژه سياهان داشتند.
اگر براي گفتمان امپرياليستي جوهره‌اي وجود داشت، آن جوهره عبارت است از تجليل و تكريم اروپاييان به عنوان اربابان نوع بشر و تحكيم خودِ برتر اروپايي. بدين‌سان گفتمان امپرياليستي، نقليه‌اي را فراهم ساخت كه سرمايه‌داران به وسيله آن موهبت‌هاي سرمايه‌داري غربي را انتشار مي‌دادند، مبلغان مسيحي موهبت‌هاي پيام رستگاري مسيحيت را گسترش مي‌دادند و دانشمندان تجربي، توسعه دانش علمي را براي همه مي‌افزودند. آموزگاران ارمغان‌هاي دانش اروپايي را گسترش مي‌دادند، ديوانسالاري، هديه ديوانسالاري عقلاني و سياستمداران، دموكراسي را جهاني مي‌كردند(هابسون، 217: 1387).
از آنجايي كه سفيد بودن به قول روت فرانكنبرگ موضعي است كه امتيازات ساختاري به آن تعلق مي‌گيرد؛ از اين رو در يك تحليل جامعه‌شناسانه مي‌توان گفت كه فرقه‌هاي نژادپرستانه كه در غرب شكل گرفته‌اند در واقع در پي حفظ همين امتيازات و جلوگيري از حل شدن ساير نژادها در نژاد سفيد(كه به زعم ايشان نژاد برتر است) هستند.

در يك نگاه ديگر سفيدها با عينك يك سفيد‌پوست به ساير نژاد‌ها نظر مي‌كنند و اين سبب مي‌شود تا همواره برتري آنها حفظ شود و از سوي ديگر غرب با تغيير ارزش‌هاي مردمان ساير نواحي و در حقيقت با القاي اين موضوع كه سفيد بودن يعني زيبايي و يعني برتري؛ با توليد محصولاتي كه بشر امروز را به سمت يك فرديت سفيد‌پوست سوق دهد سبب مي‌شود تا محصولاتي كه توليد مي‌كنند را به راحتي در بازارهاي ساير كشورها به فروش برسانند.
در امريكا نيز همين منافع اقتصادي بوده كه وضعيت سياهان را تعيين مي‌نموده است. از همان زماني كه از كشورهاي آفريقايي بردگان به امريكا وارد شدند، اين منافع اقتصادي بود كه پاي اين نژاد را به قاره نوپا باز كرد. حتي گاه حركاتي كه مبارزه با نژادپرستي در امريكا تلقي مي‌شده است، خود ابزاري بيش براي منافع امريكايي نبوده است. مثلاً زماني كه آبراهام لينكلن الغاي بردگي سياهان را به تصويب مي‌رساند، خود اذعان مي‌كند كه هدف نژاد دوستانه‌اي پشت اين اقدام نبوده و در حقيقت اين مصوبه ابزاري براي پايان دادن به جنگ داخلي امريكا بوده است.

يا زماني كه توماس جفرسون رئيس‌جمهوري ديگر امريكا لايحه‌اي را امضا مي‌كند كه در آن واردات بردگان از خارج ممنوع مي‌شود، در حقيقت اين حاصل نگاه ضدآپارتايد نيست، بلكه منافع اقتصادي ايجاب مي‌كند ايالت ويرجينيا كه جفرسون از آن ايالت برآمده بود و اكنون با جمعيت برده زياد مواجه بود، به صادر‌كننده برده تبديل شود و ممنوعيت واردات برده به رشد اقتصادي اين ايالت كمك شاياني كند. وگرنه اين فرد همان كسي است كه در يادداشت‌هاي خود مي‌نويسد سياهپوستان كم هوش هستند، در استدلال، ضعيف‌تر از سفيدپوستان هستند و حتي اينكه اورانگوتان‌هاي مذكر، زنان سياهپوست را به نوع مونث خودشان ترجيح مي‌دهند!

نژاد‌پرستي آشكار و پنهان
در يك تقسيم‌بندي، نژادپرستي را به دو نوع پنهان و آشكار تقسيم مي‌كنند. در نژاد‌پرستي پنهان بر پايه معيارهاي فرهنگي روابط قدرت نژادپرستانه كه متضمن فرادستي غرب و فرودستي شرق است عنوان مي‌شود. در نژادپرستي آشكار تأكيد بر ويژگي‌هاي ژنتيكي است و اين نوع نژادپرستي سبب شد تا بسياري از اروپاييان باور كنند كه از راه امپرياليسم به شرق كمك مي‌كنند. اگر به درستي به تبارشناسي نژادپرستي بنگريم بايد بگوييم كه ريشه نژادپرستي را مي‌توان در عصر روشنگري جست‌و‌جو كرد و «اين باور را برانگيخت كه غرب تنها به دوش كشنده تمدن و توسعه انساني در گستره‌هاي اقتصادي، فكري و سياسي است… اين گفتمان (اغلب ناآگاهانه) نوعي رژيم مبتني بر آپارتايد فكري را پديد آورد كه در آن غرب از شرق بر اساس خطوط خيالي كه ريشه در يونان قديم داشت به طور بنيادين جدا بود.» (هابسون، 216: 1387). و همچنين نسبت به ساير نژادها نگاهي تحقيرآميز به‌وجود آمد. انسان وحشي سياه نيز انسان طبيعي در يك وضعيت طبيعي تصور شد كه فقط يك قدم با ميمون فاصله داشت.

نمونه رايج در اين مورد توسط كاشف بريتانيايي ويليام دامپير اظهار شده است. هنگامي كه او در اواخر قرن هفدهم به استراليا رسيد، از بدشكلي طبيعي بوميان متحير شد و گفت: «من تاكنون وحشيان بسيار گوناگوني ديده‌ام، اما آنان (استراليايي‌ها)، زشت‌ترين چهره‌ها و بدترين ويژگي‌هايي را داشتند كه تا به حال من ديده‌ام.‌» اظهارات دامپير يك قرن بعد از نو تكرار شد و آن هنگامي بود كه عالمان تجربي اروپايي، بوميان استراليايي را فقط يك قدم بالاتر از ميمون جاي داده بودند. پيتر كانينگهام سؤالي مطرح كرد كه آيا بوميان بايد در نقطه صفر تمدن قرار داده شوند و در جايگاه مرز اتصال انسان و قبيله ميمون‌ها جاي گيرند؟

چراكه به ظاهر برخي زنان بوميان تنها يك دُم نياز دارند تا ميمون كامل شوند. (هابسون، 225: 1387). موضوعي كه ‌هابسون در كتاب ريشه‌هاي شرقي تمدن غرب عنوان مي‌كند اين است كه در صورت نبودن نژادپرستي و در صورت نگريستن غرب به مردمان شرقي به عنوان موجودات انساني برابر، ممكن بود امپرياليسم هيچ‌گاه به وقوع نپيوندد اما همانگونه كه در بالا هم ذكر شد همزمان با عصر روشنگري تفكر نژادپرستانه نيز زاده شد، چراكه اين بشر سفيد بود كه اولين بار تفكر اومانيستي را بيان كرد و در برابر انديشه مطلق‌گرايي ايستاد و از آنجايي كه تعصب يكي از مفاهيمي بود كه در برابر نسبي‌گرايي اومانيستي ايستادگي مي‌كرد بنابراين بايد اين مفهوم را از بين مي‌بردند. از سوي ديگر تا همين امروز نيز نتوانسته‌اند به طور كامل تعصب را از بين ببرند، چراكه اين هم يكي از تناقضات و پارادوكس‌هاي نظام مدرن است؛ به اين صورت كه دنياي غرب ساز تسامح را مي‌زند اما در واقع هنوز اين مسائل بدوي را در خود حل نكرده است.
منابع:
– ‌گيدنز، آنتوني(1386). جامعه‌شناسي، ترجمه حسن چاوشيان، نشر ني، چاپ اول، تهران
– ‌هابسون، جان ام(1387). ريشه‌هاي شرقي تمدن غرب، ترجمه مسعود رجبي و موسي عنبري، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول، تهران
– ‌سيدمن، استيون(1391). كشاكش آراء در جامعه‌شناسي، ترجمه‌ هادي جليلي، نشر ني، چاپ چهارم، تهران
نویسنده : پيمان محمودي

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.

آخرین اخبار